در عمق فاجعه همین بس که سیل اصلی در یکی از شهر ها تلفات جانی نداشت قایقی برای کمک فرستادند 5 نفر از کمک کنندگان به آب افتادند و 2 نفر از آنها مردند. حال دچار مشکل بزرگ تر از اصل کمک کردن شده ایم و آن کمک را چگونه کردن است. خدایا نجاتمان ده.
هر ساله برای عیدی های خاص نه معمولی بین افراد فامیل یک قرعه کشی انجام می دهیم نام هر یک از افراد نوشته شده و به ترتیب به هر کدام یک شماره اختصاص می دهیم. و کوچکترین عضو خانواده که معمولا 5 سال یا کمتر سن دارد شماره ها را به دلخواه انتخاب می کند و افراد برنده مشخص می شوند.
امسال اتفاق جالبی افتاد کودکی که شماره ها را می خواند تا 12 فقط بلد بود بشمارد و این عاملی شد برای این که کودکان دیگر هم شماره هایی را انتخاب کنند. تعداد شماره ها از حد مجاز فراتر شد. تصمیم بر این گرفتیم که به جای جایزه دادن به افراد گفته شده برعکس عمل کنیم و تعداد اعداد بیشتری را بگوییم و گفته شدگان حذف و باقی ماندگان جایزه بگیرند عده ای اعتراض کردند اما کمیته نظارت بر جایزه ها نظرش را به کرسی نشاند.
بعد از گرفتن جایزه ها تازه متوجه شدیم که افرادی اعتراض می کردند که از قبل با آن کودک هماهنگ کرده بودند شماره شان را بگوید و رکب سنگینی از این شیوه انتخاب خوردند. جایزه ها سرانجام بدون پارتی بازی به صاحبان اصلیشان رسید به خوبی و خوشی.
از دور زیادست دو هفته پس تعطیل و یک هفته قبل تعطیل اووووووووووووووو چقدر زیاد اما از نزدیک همچون ابر در بهاران سریع می رود و سریع می گرید.
استادی می گفت بچه های خوابگاهی از یک کتاب بیشتر به خانه نبرید چون وقت نمی کنید در تعطیلات عید بخوانید متاسفانه آنها دانشجوی باد در غبغب انداخته مکانیک تهران بودند و گفتند نه الا و بلا باید تمام کتاب هارا برای مطالعه در عید به تاراج ببریم. عاقبت با یک چمدان کتاب به خانه خود در شهرستان برگشتند و با یک چمدان پر از کتاب و صد البته بسته و باز نشده آمدند به قول عادل خان روزی که روز کار نباشد زندگی نیست اعصاب خوردیست.
6 دقیقه ویدئوی کامل حمله تروریستی نیوزیلند رو با دقت دیدم علارغم توصیه های روانشناسی به ندیدنش و علارغم پاک شدن گستردش در شبکه های اجتماعی اما به راحتی گیرش آوردم و دیدم اونم یک روز با تاخیر . از این بدترش توسط داعش رو دیده بودم پس زیاد تم نداد اما اینجا یکم قضیه فرق میکنه. همیشه مسلمانا زیر ضرب بودن که شما ایدئولوژی اسلامتون اینه که باید بکشید و از این دروغا اما حال بی دین ها هم با این ایدئولوژی نمایان شدن. پس میشه یه نتیجه بزرگ گرفت اصلا و ابدا ربطی به این نداره که شما مال چه دین چه فرهنگ و چه کشوری هستین. تفکر مسموم هر جایی هست و هر جایی میشه مغزتون رو مسموم کنه.
این حادثه در کنار بعد ایدئولوژیک که فوق العاده میتونه خطرناک باشه بعد انسانی هم داره. اگه پس فردا مسلمان ها به تلافی این اقدام یه اقدام دیگه انجام بدن و دوباره تند رو های راست یه اقدام تروریستی دیگه تغریبا میشه گفت جنگه و هیچ جایی برای هیچ کس تو جهان امن نمیشه. این جور اتفاقا میتونه یه بازی باشه جامعه جهانی باید مراقب این مسائل باشه چه بسا دو گروه افراطی از دو دین باهم سر شاخ بشن دودش بره چشم بقیه.
4 متهم رو گرفتن که با اشد مجازات احتمالا حبس ابد میشه تا حدودی جو جهانی رو خوابوند اما به این راحتیا نمیشه فراموشش کرد. خود همینم جالبه بزنی 50 نفرو بکشی آخرش اعدام نشی. الانم به شدت منتظرم جزئیات بیشتری از اعترافات اون 4 نفر بشنوم.
بعد از سالها قسمت شد با هواپیما سفری داشته باشیم و البته از لحظه لحظه سفر عکس های هنری هم گرفتم و آلبومی هم ساختم. در عکاسی سفر دو دیدگاه مطرحه یکی این که آدم باید در لحظه زندگی کنه و به جای عکاسی اون لحظه رو لمس کنه و لذت ببره. دیدگاه دوم اینه که آدم باید از تلاش های امروز برای لذت بردن در فردا استفاده کنه مثل دیدن عکس های ثبت شده در سفر. متاسفانه دیدگاه دوم با این که طرفدار کمتری دارد مورد تاییدم است.
در ادامه گر عمری بود حاشیه نامه از سفری راه می اندازیم.
در میان انبوه نقدهای وحشتناک و تیزی که برای فیلم متری شیش و نیم پیچیده اند و در میان سیل منتقدانی که دانش سینماییشان از چغندر فرا تر نرفته و می گویند این فیلم یک پست رفت بسیار بزرگ برای کارگردان است دو منتقد به شدت از فیلم تعریف کردند. بکنیدش سه نفر منتقد حرفه ای نیستم اما قطعا چیزی که دیدم از بهترین های سینمای ایران و صد البته تا اینجا بهترینشان از نظر من بوده. دلایلم را عرض میکنم موافق نبودید نبودید شاید شما خوشتان نیاید برایم مهم نیست آن چه که هست عوض نمی شود.
به شدت هر چه تمام تر خطر اسپویل
با اشکالات و بدی ها شروع می کنم.
صدابرداری و صداگذاری مزخرف بود به سعید روستایی پیشنهاد می کنم برود لحظه ای که یکی از آن ماموران داخل استخر می رود برای گرفتن ناصر را دوباره ببیند دقیقا قبل از گذاشتن پا در استخر صدای آب می آید که فاجعه ای است تکنیکال.
یا در سکانسی که پلیس ها در اوایل فیلم دور هم جمع میشوند تا نقشه بپچینند برای گرفتن ناصر قبل آن صدای باز و بسته شدن سلول هایی که یکی پس از دیگری باز و بسته می شوند تا آن ها رد شوند واقعا بد بود حتی متوجه حرف هایی که میزنند هم نمی شویم چه برسد به داستان آن لحظه و .
سکانس های اضافه زیاد دارد چندتایی می گویم باقیش را خودتان ببینید :
پدری که پسر خودش را میفروشد تا به زندان نرود و بتواند بازهم بکشد. به ظاهر درد را می خواهد نمایش دهد اما نمی تواند و موفق نیست. مخاطب های کمی حرفه ای تر نگاه ناصر را می شناسند و می گویند نگاه ناصر به آن بچه که گناه پدرش را در زندان قرار است به گردن بگیرد مانند نگاه ناصر به خواهر زاده اش است در زمان چرخ و فلک زدن مظلومانه. اما این نمایش کافی نیست حس ندارد و قدرت فهم برای مخاطب عام نمی آورد موفق نیست نه به خاطر تجربه نداشتن بلکه بخاطر بلد نبودن.
سکانس افتضاح بعدی جایست که وحید با پدر مادر و خانواده ناصر به دیدن او میایند تا اینجای کار البته اضافه نیست اما وقتی اضافه می شود که آخرایش کار به جنگ و دعوا می کشد انقدر شدید آن سکانس را می خواهد با موزیک و گریه و فریاد بالا بکشد که انگار نه انگار این متد برای تبلیغات بازرگانیست نه سینمای امروز و دیروز و کلاسیک
بازی های مصنوعی هم دارد معادی در بعضی سکانس ها فراز و نشیب کاراکتری دارد و نوید هم بیرون از زندان و مخصوصا جلوی قاضی کم لحن عوض نمی کند که این بدون ترس بودن صدا جلوی قاضی بد است. اما در بقیه سکانس ها به قدری خوب جبران می کنند که به روال عادی نمی توان اشکالی بزرگ از آنها گرفت. مخصوصا که چند پلان شاهکار بازی کردند.
مشکل دیگر الفاظ رکیک است می توانست روستایی در این مورد از واقعیت فاصله بیشتر بگیرد و دلیلی نداشت انقدر الفاظ سنگین و چند وجهی به کار بگیرد که بگوید شخصیت من بد دهن هم هست و .
در این فاز می خواهم کمی از نکات خوب و قدرتمند فیلم بگویم تا بدانید چرا می گویم این فیلم بهترین تاریخ سینمای ایران است.
خوب:
بعد هنری بسیار جالب است بجز در صحنه ای که برای انگشت نگاری به زندان رفته است و دوربین از ف روی خشت دیوار شروع می کند تا به کله نوید برسد که من آن را افتضاح می نامم حتی اگر برای معرفی بافت دیوار باشد. باقی صحنه های هنر عالیست مخصوصا آن شات عالی داخه زاغه نشین ها که همه خانم ها در حال کشیدن داخل لوله هستند و پیمان می گوید بد نگذرد و چه جای خوبی کاشته شده آن دوربین پشت لوله.
بازی گری هم از نکات خوب بود واقعا شوکه کننده و رنج کشیده به نظر می رسید اما همان طور که قبلا گفتم مشکل هایی هرچند ریز داشت.
عالی:
نکات عالی را با جم و جور بودن داستان شروع میکنم در کمتر فیلم ایرانی همچین داستان قوی بدون وقفه ای می بینید و با این عظمت و فراگیری لوکیشنی هنوز روی یک اتفاق و حول آن می چرخد و آن اتفاق ناصر خاکباز است که قسمتی دنبال او قسمتی روال اداری و زندانی او و قسمتی روزهای آخرش پیدا می شود. این موضوع تقریبا منحصر به فرد است و از این بابت و فیلمنامه ای این چنینی از سعید روستایی تشکر میکنم.
از کشش و تعلیق بطنی داستان برایتان بگویم. همین که قرار است از هیچ صفر با اطلاعات به دست آمده از خرده فروش ها یکی یکی پیش روی کرد و به بالا رفت خود جذابیت فوق العاده ای دارد حالا این موضوع را بگذارید کنار اصل جذابیت و تعلیق داستان سر اتفاقات کوتاه و داستان های کوچکیست که بر سر پیمان معادی می افتد و او بر سر داستان می آورد و داستان سر ناصر میاورد و ناصر سر مای بیننده فیلم از این نظر عالیست. مخصوصا سکانسی که ناصر قرار است انبردست را به پا به سمت خود بکشد خیلی جا افتاده و خوب است.
حرف بعدی این که کارگردان کاراکترها را می شناسد نه بر اساس نقش فیلم بلکه بر اساس واقعیت که این فوق العاده به او کمک کرده و فیلم را جلو می اندازد. سکانس اعدام را بیاد بیاورد جایی که یکی از آن مافیای گردن کلفت از طناب اعدام ترسیده و شلوار خود را خیس کرده. من دقیقا این روایت را پارسال از کسی شنیدم که بعد از دستگیری یکی از سرکرده های مواد مخدر رشت او پای طناب اعدام شلوارش را خیس کرده. این مورد و موارد بسیار زیاد دیگری که تماما بر اساس واقعیت و در دنیای واقعی اتفاق افتاده اند به ما فیلمنامه ای خوب می داند که نام فیلم نامه را فیلمنامه غریزی می گذارم چون تاکید بر واقعیت های ریزی دارد که ممکن است در آینده و در ابعاد بزرگتر تکرار شوند و یک جور به غریزه خلافکاران بر می گردد تا داستان جدید.
از نورپردازی عالی فیلم نیز نمی توان چشم پوشی کرد کارگردان رنگ های مکمل را خوب می شناسد و از آنها به خوبی استفاده می کند سکانس داخل زندان و دستشویی نارنجی موید آن است از یک طرف بالای سر نوید نور نارنجی و از طرفی سلول آبیست که مکمل هم اند. شاید اشکال نورپردازی به ناتوانی درک کارگردان از کارکرد رنگ های سمی محدود شود اما تا همین قدر دانش کم در نور شناسی برای او و سینمای ایران غنیمتیست اساسی.
اما برسیم به نکات فوق العاده فیلم که در اینجا خود را از دیگر فیلم ها جدا می کند و حتی از نظر من می تواند در 100 فیلم تاریخ هم قرار گیرد:
فیلمساز درد را می شناسد هم درد پلیس که لنگ پاسخ دادن به دادگاه است و هم درد معتاد ها که خود آنان را بیمار می نامد.
آخرین و مهم ترین نکته فیلم را بگویم و تمام و آن این است که فیلم سبک دارد (خدای من سبک داشتن در این دورانی که امثال مثل فرهادی و بزرگتر از کوبریک ها برای به دست آوردنش به هر دری زدند و در نهایت موفق نشدند که هیچ جا هم زدند می دانید یعنی چه؟ میدانید هنری که در نهایت سبک کوبیسم را نهاد و تا قرن ها پابرجاست یعنی چه؟ میدانید ممکن است چند نفر در ایران و جهان از این سبک روستایی پیروی کنن؟ میدانید مکتب ساختن یعنی چه؟) سبک در ذره ذره فیلم هویداست کپی کاری در آن نمی بینیم کمی رگه هایش را در ابد و یک روز و فیلم کوتاه مراسم آقای روستایی دیده بودم اما اینجا طوفان به پا کرده قالب سبکش بر متد هنر در پس و داستان در پیش است شات های هنری عالی از لوله های معتاد خوابیده و پنت هاوس فلان قدر متری باعث نمیشود داستان از بین برود و داستان کار خود را جلو می برد اما این کار با زیبایی فیلم را از دیگر فیلم های ایرانی جلو می کشد انگار نه انگار که مدت هاست در سینما نشسته ای زمان برایت حل می شود مانند خوردن نسکافه که نمی دانی کی شروع شد و کی تمام شد. در کل قبل از مرگتان ببینیدش آنهم در سینما نه در پشت مانیتور و تلویزیون. آفرین به سعید روستایی و تیم سازنده اش.
نمره من به فیلم 2.67 از 4 نمره
فیلم متوسط رو به پایین و حتی به دلیل فیلمبرداری بد می توان گفت بدیست. بارها و بارها مدیوم شات را اشتباه می بندد و کارگردان زورش به بازیگر نمی رسد که بار دیگر سکان را برداشت کند و نتیجه اش می شود شات انباری که دیدید.
از سکانس اول که بطری را روی دست بازیگر اول مرد می بینیم تکان می خورد دائما از کادر بیرون و داخل می آید یا سکانس فرودگاه که کله بچه ها همگی زده شده این اشتباهات در حد آماتور است و قطعا کار فیلم را برای جز برترینها بودن کلاسیک خراب می کند.
بازیگری آنچنان بد نیست حس انتقال می یابد اما بیگ ددی همچنان تافته جدا بافته فیلم است نمی تواند به پای بازیگر نقش اول زن و بازیگر نقش اول زن برسد عشق را به زبان می آورد اما نشان نمی دهد جوری که می توان گفت حتی عشق را هضم نکرده چه برسد در پختگی عشق.
بیگ ماما افتضاست هم در شخصیت هم در بازی و هم در روند داستان. نمی داند غم درونش را چطور بعد از شنیدن آن خبر بد بروز دهد و قطعا جای چنین کاراکتری در سینما نیست.
پسر دوم و زنش هر دو بد اند اما زنش حس شخصیت درونش را بهتر بروز می دهد. دیالوگ ها را محکم تر می گوید و سنگین تر نگاه می کند.
بریک نقش یک الکلی را به خوبی در می آورد اما نمی تواند بر اساس داستان اصلی جلو رود و مجبور است مدام شاخه عوض کند.در طول فیلم کم آسمان به ریسمان بافته نمی نمی شود از ربط ماجرای هتل تا ماجرای غده و ماجرای رابطه بریک که بسیار بد و خفه کننده است تا جلو برنده داستان. درگیری خانوادگی هم مصنوعیست عظم جدی نمی بینیم علاقه ای برای از زیر بار رساند خبر فرار کردن هم نمی بینیم و فقط دیالوگ است نه تصویر شاید کتاب خوبی می شد.
نویسنده از نیمه به بعد همچون بختک روی دور موقعیت و فضا و حجم بیشمار دیالوگ های بدون بار می افتد که حوصله را برد می برد و وقت را برای چیپس و ماست موسیر خوردن الکی کش میاورد.
خوبی های فیلم هم محدود است نورپردازی دکوپاژهای لوانگل و کمی هم اور شولدرهای بجا میزانسن هم خوب است اما نه عالی.
نمره من به فیلم 0 از 4 نمره
ساده سازی چیزهای سخت فقط کار فاینمن نیست. دوستان در توزیع لینوکس هم زحمت می کشند و هر دفعه یک سیستم عامل ساده تر برای مخاطب ساده تر درست می کنند. از جمله این سیستم عامل ها شکره. اره درست شنیدید شکر همون شکری که تو چایی میریزیم هم میزنیم با نون و پنیر میخوریم.
شکر مخصوص بچه هاست. بیشتر روی یه مانیتور بزرگ که رو میزه و لمسیه نصب میشه. میتونن دیجیتال باهاش نقاشی کنند آهنگ پخش کنن با شخصیت های دو بعدی بازی کنند و حسابی به پرورش مغز در حال رشدشون بپردازن. همونطور که گفتم شکر بر پایه لینوکسه مثل عابر بانک امنیتش بالاست اما نمیشه ازش پول برداشت باید فقط تفریح کرد. هرکاری جنبه خوب و بد داره دستگاهای الکترونیکی هم مستثنا نیستن مخصوصا مادرا وقتی مداد و کاغذ میبینن دوست دارن بچه ها با اونا نقاشی کنن نه یه چیز دیجیتال. از طرفی کاغذ و قلم نیاز به قطع درخت داره و اینم فاجعست. در نتیجه بشر داره به سمت شکر شدن پیش میره و چیزی طول نمیکشه که ببینید کاغذ و قلم منقرض میشه. هر چند بعید به نظرتون برسه.
اول از خوبی های فیلم می گویم.
شاتها قشنگ است رنگ عالیست طراحی دکور خانه تابلوها و حتی طراحی آشپزخانه عالیست. دغدغه خوب به تصویر می آید و بازیگری فراتر از سطح معمول خود بازیگران است و از نظر من در سطح بالاست مونتاژ قشنگی هم دارد زمانی که موتورش را می خواهد معرفی کند به زیبایی فیلم های قدیمی را در کنار هم قرار می دهد حتی راتاتویل را ک من دوسش دارم.
زوم دوربین هم در سطح بالایی است می داند کجا زوم شود و کجا الکی به بازیگر نزدیکمان نکند. از تو شات ها هم خوشم آمد. چپ و راست کردن صدای فیلم را متوجه شدم و خوشم آمد. کتابی بودن فیلم هم بد نیست.
این شاتش هم که عکسش را برایتان این زیر آپ می کنم زیباست.
تخیلات نصف دوم فیلم افتضاست
موسیقی های ایتالیایی مورد استفاده سوپر افتضاست.
دیالوگ نویسی سوپر ابر افتضاست.
داستان فیلم و قصه سوپر ابر سوپر فوق سوپر افتضاست.
پایان ابر ابر ابر ابر ابر ابر ابر ابر ابر افتضاست.
و در کل فیلم ابر افتضاست.
نمره من به فیلم 0 از 4 است آقای کاوه صباغ زاده کار بسیار داری
فیلم متوسط رو به پایین و حتی به دلیل فیلمبرداری بد می توان گفت بدیست. بارها و بارها مدیوم شات را اشتباه می بندد و کارگردان زورش به بازیگر نمی رسد که بار دیگر سکانس را برداشت کند و نتیجه اش می شود شات انباری که دیدید.
از سکانس اول که بطری را روی دست بازیگر اول مرد می بینیم تکان می خورد دائما از کادر بیرون و داخل می آید یا سکانس فرودگاه که کله بچه ها همگی زده شده این اشتباهات در حد آماتور است و قطعا کار فیلم را برای جز برترینها بودن کلاسیک خراب می کند.
بازیگری آنچنان بد نیست حس انتقال می یابد اما بیگ ددی همچنان تافته جدا بافته فیلم است نمی تواند به پای بازیگر نقش اول زن و بازیگر نقش اول مرد برسد عشق را به زبان می آورد اما نشان نمی دهد جوری که می توان گفت حتی عشق را هضم نکرده چه برسد در پختگی عشق.
بیگ ماما افتضاست هم در شخصیت هم در بازی و هم در روند داستان. نمی داند غم درونش را چطور بعد از شنیدن آن خبر بد بروز دهد و قطعا جای چنین کاراکتری در سینما نیست.
پسر دوم و زنش هر دو بد اند اما زنش حس شخصیت درونش را بهتر بروز می دهد. دیالوگ ها را محکم تر می گوید و سنگین تر نگاه می کند.
بریک نقش یک الکلی را به خوبی در می آورد اما نمی تواند بر اساس داستان اصلی جلو رود و مجبور است مدام شاخه عوض کند.در طول فیلم کم آسمان به ریسمان بافته نمی شود از ربط ماجرای هتل تا ماجرای غده و ماجرای رابطه بریک که بسیار بد و خفه کننده است تا جلو برنده داستان. درگیری خانوادگی هم مصنوعیست عظم جدی نمی بینیم علاقه ای برای از زیر بار رساند خبر فرار کردن هم نمی بینیم و فقط دیالوگ است نه تصویر شاید کتاب خوبی می شد.
نویسنده از نیمه به بعد همچون بختک روی دور موقعیت و فضا و حجم بیشمار دیالوگ های بدون بار می افتد که حوصله را می برد و وقت را برای چیپس و ماست موسیر خوردن الکی کش میاورد.
خوبی های فیلم هم محدود است نورپردازی دکوپاژهای لوانگل و کمی هم اور شولدرهای بجا میزانسن هم خوب است اما نه عالی.
نمره من به فیلم 0 از 4 نمره
کتاب را باز می کند پیش خود می گوید از امشبمان که دیگر 2 ساعت مانده بگذار فردا کتاب را شروع کنم تا بتوانم آن را تماما در یک روز بخوانم. کتاب را می بندد و 35 سال است که قرار است آن فردا بیاید.
همه ما کم و بیش خصلت بالا را داریم بعضی می گویند یک خط کتاب که چیزی نیست بعضی می گویند یک صفحه کتاب و برخی نیز می گویند یک فصل چیزی نیست. اما تمام اینها چیزی هستند خط به خط آن ها نقطه به نقطه شان حرف به حرفشان
اگر این حروف به ظاهر کوچک کنار هم نبودند کتابی هم نبود دسته کم نگیرید شان تک تک آنها ارزشمندند. اگر وقت دارید 10000 تا از آن ها بخوانید اگر نه 300 تا و اگر باز نشد 20 تا نشد یک نقطه.
خدا می داند اگر لغت هایی که می گفتم قرار است بعدا کامل یاد بگیرم همان موقع یاد می گرفتم الان چند زبان بلد بودم.
سرآخر این که انقدر دنبال کامل کاری نباشید مگر ناقص کاری چه عیبی دارد.
پست بعدی شماره 300 است به وبلاگ نویس فقید هولدن تقدیم می کنم و درباره او و هیولای درونش کمی می نویسم
قبلا از بد بودن تابستون گفتم از حس حالش متنفرم از گرمای هواش از این که هیچ راه فراری برای عرق کردن تو خیابون نیست. اما این دفعه میخوام از تاثیرش تو نوشتن بگم. تابستون مغز آدمو خشک میکنه بدجور خشک جوری که انگار ارتفاعات کلیمانجارو با کویر لوت جاشون عوض شده. هرچی زور میزنی یه چیز به داستان اضافه کنی یا حداقل شاخ و بال بهش بدی پیشرفت که نمی کنی اون چیزی که یادت بودم از یادت میره.
القصه تابستون برای من بیشتر از این که فصل کار باشه فصل زنده موندنه.
بازی های مرحله نیمه نهایی جام قهرمانان اروپا یا همان ( UEFA Champions League ) را کم و بیش دیدم بیشتر از فوتبال اینبار انگیزه ها بازی کردند انگیزه نباختن که به باخت رسید انگیزه بردن که به برد رسید و حتی انگیزه باخت با دو گل که با چهار گل به پایان رسید. بیشتر از این که جالب و باور نکردنی باشد خنده دار است.
چند دقیقه پیش آقای صدر از آن ور دنیا در فوتبال 120 گفت یورگن کلوب مرد تسلیم شدن نیست و روحیه جنگنده اش باعث شد بازی به شکل دیگری تغییر کند. تمامی لیورپولی ها همین بودند به دروغ می گفتند انگیزه نداشتیم و باور نمی کردیم این اتفاق بیفتد همه آنها ته دلشان باور داشتن منتها به زبان میاوردند که فوقش با یک یا دو گل ببرند. این حرف من را باور نمکینید دلیل میاورم اگر لیورپول با همان یک گل یا دو گل می برد و حذف می شد محمد صلاح چگونه با پیراهن خود در میدان می رفت با آن شعاری که در صورت باخت به یک فحش بزرگ برای لیورپولی ها می مانست تا انگیزه. نکند سینه خیز تا وسط میدان می آمد و آنها را در آغوش می گرفت که اشکال ندارد باز هم تسلیم نشوید.
می گویم لیورپولی ها امید داشتند چون خودم هم از زمان اوج گیر صلاح لیورپولیم چون در داخل خودم داشتم که در نیمه دوم گل دوم و سوم را میزنیم می دانستم در بازی تاتنهام هم قرار است در دقایق آخر اتفاقی بیفتد اتفاقی که همه منتظر آن اند. اتفاقی که فقط از انگیزه برد به دست می آید نه از انگیزه مساوی حریف و آن اتفاق هم افتاد.
فوتبال سطح یک دنیا درس بزرگی برای ما داشت این که برای پیروزی نیاز به جنگیدن داری نه تمام کردن بازی هر چه زودتر.
بهروز افخمی در یکی از مصاحبه هاش گفته بود در دوره حضور من در بهارستان یک مضوع بسیار مهم را فهمیدم و آن این بود که تصمیمات مهم کشور در این راه رو ها گرفته نمیشود. به عبارتی مجلس قانون گذار بر قانون گذاری تاثیر آنچنانی ندارد و بیشتر شبیه نماست تا آنچه بدان معروف است.
حال سوالی به وجود می آید پس اگر نماست چرا در زمان انتخابات کاندیدا های مجلس به همراه لیست های عریض و طویل شان از روی جسد و جنازه هم بالا می روند تا با تکرار خود حتی یک کرسی را هم از چنگ ندهند؟
جوابش قدرت است شخص بعد از رای گیری در داخل استان و حتی در خارج آن قدرت خوبی میگیرد. جوری که با یک زنگ رای دادگاه آن منطقه و ناحیه را عوض کند جوری که اقوام و فامیل خود را به صورت هویج در منطقه استحفاظی خود لوستر کند.
نمایندگی گویی به اسم خدمت به مردم و در عمل خیانت به مردم شده. آنها که خود را وکیل مردم می دانند حاضر نیستند حرفهایشان حتی از آن سالن سبز حتی بیرون رود چه رسد به گوش موکلانشان . آخر کدام موکلیست که صدای وکیل خود را نباید بشنود.
برگردیم به حرف افخمی که گفت تصمیمات مهم اینجا گرفته نمی شود کار اصلی نمایندگان هم این نیست( از نظر خودم رانت بازی و لابی گریست چه خوب چه بد. بله درست شنیدید رانت خوب برای پول کندن از مجلس در راستای استان و ناحیه خود همین قدر پست و ناچیز ). افخمی ادامه داد می ترسم روزی بفهمم تصمیمات اصلی را در جایی مثل وزارت خانه هم نمی گیرند که البته حرف خطرناکی است اما دور از واقعیت به نظر نمی رسد. به راستی نمایندگانی که علاقه بسیار برای خدمت صادقانه دارند چرا زمانی که پایشان به آن خانه نحس باز می شود می لرزد و دیار و زندگی خود را می فروشند البته بجز چند استان که بالاترین حجم بودجه کشور یک راست در جیب آن ها می رود و دو قورت و نیمشان باقیست. چرا قول هایشان فراموش می شود. چرا دیگر از مردمی که هر روز برایشان سخنرانی و وعده اشتغال می دادند یادی نمی کنند.
نکند هدفشان از نمایندگی چیز دیگری جز وکالت ملت است که در این صورت حق الناس عجیبی پشت گردنشان می ماند.
نقشه فرار یک به قدری بد بود که حالم در میانه آن بهم خورد. جز 15 دقیقه اول آن که کمی جذابیت کاذب آن هم برای مخاطب عام داشت جز مزخرف چیزی از آن ندیدم. نه تعادلی نه داستان منسجمی نه قهرمان درست حسابی نه ضد قهرمان خاصی گویی اکشنیست برای زیر پنج ساله ها.
بیشتر از این درباره بد بودن فیلم نمی گویم از همه متدها و مترهای استاندارد اکشن زمان خود سنگ فرس ها دور است زبان قادر به بیان افتضاح بودنش ندارم.
ما جمله ای به نام فیلم بد بود بازیگری خوب نداریم بازیگر خوب در فیلم خوب شکل می گیرد و فیلم بد هم می تواند بازیگران خوب را در گرداب خود غرق کند. از خودم بابت 2 ساعت هدر دادن عمرم برای این فیلم عذرخواهی میکنم.
نمره من به فیلم 0 از 4
از دو جمله بالا یک واقعیت تلخ را متوجه می شویم. نمی شود همزمان دو کار انجام داد و نتیجه خوب بگیریم باید حتما روی یک کار کار کنیم. مثلا همزمان یک ورزشکار بزرگ و یک عکاس بزرگ نمی شویم یا یک آشپز برگ و یک برنامه نویس بزرگ. و این موضوع برای خیلی ها دردناک است.
- تنها کارهایی به درستی انجام می شوند که روی آن ها تمرکز داشته باشید.
- تمرکز تنها زمانی رخ می دهد که از موضوعات حاشیه ای دور و روی یک نقطه متمرکز باشیم.
آیتمی را از مجموعه آیتم های مدیری در شوخی کردم به یاد می آورم که فردی آمده بود هم میخواست فوتبالیست بزرگی شود و هم بازیگر بزرگی آن لحظه خنده ام گرفت که چه خواسته دوری اما وقتی به خودم نگاه کردم فهمیدم به خودم خندیدم نه برای مشکلش که برای خواسته های خودم که از دو و سه کرده.
از تارکوفسکی پرسیده بودند که توصیه ات برای جوانان چیست؟ گفته بود :
کسی که نتواند در تنهایی خود شاد باشد و لذت ببرد از زندگی لذت نمی برد جمع تا اندازه ای خوب است اما شادی اصلی فردی است. نمی توان تمام وقت را در جمع و گروه های دوستانه گذراند.
این جمله را بسط دهید به چیزهای دیگر مثل رشد کردن کسی که نتواند در تنهایی رشد پیدا کند در جمع . . بسطش دهید به آرامش، بسطش دهید به تلاش، بسطش دهید به مهربانی و . . نتیجه اعجاب انگیز است.
ازش می پرسم چطور میتونی انقدر زیاد بخونی؟ میگه از وقتی الفبا یادگرفتم زمین و زمان رو خوندم هرچی تابلو بود هر چی نوشته رو شیشه مغازه ها بود هر رومه ای، هر پشت نوشته ی کامیونی همه رو مثل شکارچیی که قراره نوشته شکار کنه. آخرش این شد که به کتاب خوندن علاقمند شدم و معتاد.
متاسفانه بیشتر عمرما انقدر کمه که چشم بهم بزنیم تموم شده. کارایی که دوست داریم هم به قدری ازمون دورن یا احتیاج به پول دارن که دست نیافتنی شدن از طرفی کار خاصی هم برای فارق التحصیلان دانشگاه نمونده که بخوان شروع کنن مگر یه استارت آپی یا کارآفرینی خودشون رو راه بندازن و چندتا رفیق و آشنای خودشون رو بیارن سر کار که از الان مشه دید شکست میخورن. بقیه کاراهم یه جورین که انگار قراره توش نابود شیم و اصلا از کار کردن توش لذت نمی بریم.
نمیخوام نفوذ بد بزنم نمیخوام نا امیدتون کنم ولی از یه سنی به بعد می فهمیم با رویاهامون خیلی فاصله داریم حتی اگه مسیر رسیدن بهشون رو بلد باشیم بعضی وقتا جبر محیط و دنیا و یا حتی خودمون کارو سخت میکنن. پس عمرمون رو چی کار کنیم؟
سعی کنیم. این جواب منه. سعی باعث میشه آروم شیم. حالا یا بهش میرسیم یا نه فوقش اینه که نرسیم اما آخر عمرمون پشیمون نیستیم واسش نجنگیدیم و یه چیز مهم دیگه وقتی داریم با تمام وجودمون سعی میکنیم به آخرش که همون مرگه فکر نمیکنیم اینم فوق العادست.
پ.ن.1: حس عجیبی دارم امروز از داخل بهم ریختم انگار
پ.ن.2: تو روزای تعطیل تغریبا هیچ کار مفیدی انجام نمیدم بجز بازی فیلم و کتاب
پ.ن.3: شیوع جدید در کتاب خواندن یاد گرفتم که اگر جواب داد تا یک ماه دیگه ازش پرده برداری میکنم
دو روز پیش سه کلاس سنگین در دانشگاه داشتم که وسطی حضور غیاب نداشت. اولی را نرفتم چون استاد سخت گیر نبود و تاثیری روی پایان ترمش نداشت هرچندغیبتم را خوردم. سومی را زنگ زدم از دوستم بپرسم تشکیل می شود دانشگاه بیایم یا نه که گفت استاد همان استاد اولیست احتمال حضور غیاب مجدد با توجه به یک بار حضور غیاب کردنش اگر صفر نباشد نزدیک به آن است همین شد که آن را هم نرفتم. در بیرون دانشگاه جای دیگری کلاس می رفتم که انجا یک هفته ای بود تمام شده بود و کلاس هنری شبم هم استاد حالش خوب نبود. این اولین بار بود که میدیدم چنین روز شلوغی را از خانه سپری کردم بدون حتی کوچکترین حرکتی. چهارشنبه همه چیز کنسل شد و یک قرار مهم کاری که جمعه باید با دوستم می رفتم هم در عین ناباوری به دلیل مشکل یکی از اعضای کار کنسل شد و من مانده ام با این همه کنسل های هفته.
پ.ن1: ماجرای نیم روز رد خون را با رفیقم دیدیم بد بود به نظرم خیلی بد حتی به اندازه ای نبود که بخواهم حرفش را بزنم
امشب ویدئویی پخش شد از دختری به نام گرتا که در سازمان ملل از محیط زیست گفت و از کشتار مردم توسط ثروتمندان و ت مداران جهان. اولین بار سخنرانیش را در یکی از همین شبکه های اجتماعی دیدم. قبل از لود شدن فکر می کردم که این همه تحصیل کرده محیط زیست این همه آدم دغدغه مندی که در این راه کشته شدند زجر کشیدند زندگیشان نابود شد چرا از آن ها یک سخنرانی در این باب نمی شنویم. چرا یک بچه ؟ به این نتیجه رسیدم شانتاژ خبری است نه بیشتر و چون کودکان معصوم تراند تاثیر بیشتری روی دیگران می گذارد. که همین هم بود عکس هایش در حال خوردن یک وعده ساندویچ که میزش پر از پلاستیک بود پاسخ همه چیز را به من داد. در روزگاری که کودکان آفریقا، یمن، میانمار و. در حال تکه پاره شده اند بعضی از کودکان اروپایی خوب جولان می دهند خوب.
سه ماه تابستان پشت پنجره راه پله ما گلی بود که پدر مادرم هر روز پرده آن پنجره را برای آفتاب گرفتن گل کنار می زدند و موقع شب زمانی که پنجره راه پله از پشت یعنی کوچه معلوم بود من مجبور بودم با شرایط سختی که دیده نشوم آن پنجره را ببندم.
امروز دراولین روز رسمی پائیزی با این که هوا اینجا بیست روزی هست پائیزی شده متوجه شدم آن گلدان گل مصنوعی دارد به قدری هم شبیه گل واقعی است که شناختش سخت است. دقیقا به یاد ندارم کی جای گل اصلی با مصنوعی عوض شد ولی این نکته را می دانم که مادرم با این ت مدتی مرا گول زد که هر روز پرده باز و بسته شود و زندگی داخل راه پله ما جریان پیدا کند.
از فردا زمانی که می خواهم پرده را بکشم جور دیگری به واقعیتی که از مصنوعیت وام گرفته است نگاه می کنم.
لبتابم رو بردم کلاس کار می کرد برگشتم خونه نمیدونم ضربه خورده بود چی شده بود دیگه تصویرش خط خطی شده بود. فکر می کردم خوابم آخه تو خواب از این اتفاقات زیاد برام میوفتاد ولی بیدار بودم. حالا خودمم تعمیر کار افت شخصیت داشت لبتابم خراب بمونه. پیش استاد تعمیراتم بردم گفت از فلت یا ال سی دیه از مین مطمئن بود خودمم مین رو چک کرده بودم سالم بود. حالا صحبت سر فلت 40 تومنی یا ال سی دی 800 هزارتومنی بود چند جای معروف تو رشت رفتم از پاساژ کسری که تخصصشون لبتابه تا بزرگمهر که تعمیر کارای خوبی داره. همه گفتن باید عوض شه و راه نداره ولی یه پسره راهنمایی خوبی کرد گفت گوشه هاشو فشار بدی تصویر خوب میشه. تو این رنجم مانیتور استوک نبود قیمت کنم.
خلاصه تونستم با فشار و نور صفحه تصویر رو به سختی برگردونم اما تو نور پایین برفکی میشه هنوز و باید با نور زیاد باهاش کار کنم.این پایان بد بختی ها نبود گوشیمم مدتیه زود به زود به مشکل می خوره از دکمه پاورش بگیرید که همین چند وقت پیش بازش کردم درستش کردم تا الان که دوربین جلوش خراب شده. دیگه باید به فکر یه گوشی خوب باشم ارزش نداره پولمو به این چینیا بدم که دو سال بیشتر نمی مونن.
از نزدیکان معلم مان این را شنیدم که میگفت جلسه اول خیلی مهم است. دانش آموزان باید از تو حساب ببرند و اگر بد باشی تا آخر سال تحصیلی گوشه رینگی. میگفت باید با روش های روانشناسانه و یادگیری اسمشان ترس را در چشمهایشان بیاوری اتفاقا مثال هم زد که چطور اما به دلیل مسائل فوق سری و امنیتی شاگرد معلمی از گفتن آن دستانم افلیجند. اما بعد آن می توانی کم کم با آن ها صمیمی شوی دقت کن کم کم نه سر سری. صمیمی مثل دوست اما دوستی که از بالا به زمین می بیند نه از زمین به فلک. بعد این حرف او به دوست های گذشته ام نگاهی انداختم شاید نه زیاد مانند اولش زهر چشم نگرفتم و نگرفتند اما به مرور زمان همین طور یخ هایمان باز شد.
نگاهی به صفحه می اندازی و سعی می کنی کلمات را کنار هم بچینی. یک خط می نویسی به سختی خط دوم و به خط سوم که می رسی قلم خشک می شود. بی ذوق و بی هنر، این گونه نوشتن را خوب می شناسم بر گرفته از اجبار است نه لذت. بی تردید محکوم به شکست.
اما نوع دیگری هم وجود دارد. برای مثال بعد از ظهر تصادف کردی و یک طرف ماشینت رفته است به کلانتری می روی و بعد از شکایت و کلی داد و بیداد و یک روز سخت را پشت سر می گذاری و پای پیاده به خانه می رسی حالا یک چیز مهم فارق از این که آن چیز چیست داری. با شوق و ذوق به تعریفش می نشینی یا به نوشتنش در شبکه های اجتماعی یا به هر طریقی در هر جایی دیگر از جمله بیان آن برای نزدیکان. این ذوق نوشتن مثل موتور رو رویس می ماند. به حدی خوب است که سرت را بالا می آوری می بینی هزارو پانصد لغت بی زبان را به روی کاغذ آوردی. از خواندنش هم لذت می بری چه رسد به اشتراک گذاریش با دیگران. همان پست اتفاقا بیشترهم خوانده می شود و مخاطبانی که بعد از خواندن خط اول فرار را بر قرار ترجیح می دادند اینبار یک نفس تا آخر می خوانندش.
داستان نویسی همین است. ذوق می خواهد. اتفاق می خواهد. شاید آن اتفاق در زندگی واقعی هنرمند و نویسنده بیوفتد و شاید هم در فکر و رویایش.
کنار کوچه منتهی به خونمون یه پارکه که وقتی برف میاد عجیب نمایی میشه یه سال اگه اشتباه نکنم 86 قبل از دومین برف بزرگ رشت. یه برف حدودا سبک بیست سانتی متری اومد همه پارک سفید شد درختای کاجم کاملا سفید شدن با این که حتی پایه درختام زیر برف نرفته بودن. ما بچه های کوچه هم اون مناطق از سر بی کاری و تعطیل شدن مدارس چرخ میزدیم و برف بازی می کردیم. یه آقایی رو دیدم گوشیش (اون زمان گوشی لمسی کم بود از این نوکیاها داشت) رو درآورد شروع کرد از کوچه عکس گرفتن. اول فکر کردم پرنده ای،آدم برفی یا چیزی دیده اما متوجه شدم هیچی نیست. الان بعد 14 سال یاد اون دوران افتادم ازش سوال نکردم اما یه چیزیو خوب یادمه. تنها چیزی که اونجا از نگاه اون مرده جلب توجه میکرد پیچ جاده ای بود که از تردد ماشینا تو برف به وجود اومده بود. رفتم جلوتر جاش وایستادم و به جاده نگاه کردم بازتاب نور تو کف خیابون رویایی بود اگه منم جای اون بودم عکس می گرفتم حتی اگر هرگز اون عکسارو نگاه نمی کردم.
راستی یادم رفت بگم شب بود.
سه شنبه یازده آذر هم گذشت.
چون بعدازظهر زیاد خوابیده بودم حدود یه ساعتی بیشتر صب نخوابیدم. یه چایی غلیظ خوردم تا رو فرم اومدم و بیمارستان رفتم. بارون شدیدی میومد. هوا هم یه هو خیلی سرد شد. برای امتحان پنجشنبه یه بیمار انتخاب کردم و امیدوارم تغییر نکنه. نصف مسیرو با چتر تو بارون پیاده برگشتم حس خوبی بود. نهار غذای مورد علاقمو خوردم سیب زمینی سرخ شده. حساسیتم خیلی کم شده قطعا یا از قهوه بوده یا از گردو وپسته یا همشون ولی سرمای هوا قطعا نیست. فیلم مرد ایرلندی اسکورسیزی که سه ساعتم هست ده هشتاد دانلود کردم که شد سه گیگ خوشبختانه حجم زیاد دارم. شام آبگوشت داشتیم. لیبرتی والانس عالی بود خوشم اومد. امشب فینال مافیارو هم دیدم خیلی جالب بود سری اول مافیای شبکه سلامت یکی از بهترین سری های مسابقه ای تاریخ صداوسیما بود به نظرم.نمیدونم چرا اینقدر مردم میگن حوصله سر بره شاید چون بازیشو بلد نیست فقط میخوام بگم علی زارع خیلی خوب واقعا منو به وجد آورد.
یازده آذر هم گذشت.
صبح خواب خوبی داشتم و تقریبا 6 ساعتی خوابیدم.
بیمارستان بودم امروز. یه مورد آنفولانزا مشکوک به اچ وام ان وان داشتیم دختر جونی بود که حالش پایدار بود و به درمان جواب مثبت داده بود . تمام بخش و پرسنل ماسک زده بودیم با این که میدونستیم تاثیری نداره. البته همه ما اونجا میدونستیم که این بیماری اونقدرها که میگن خطرناک نیست و اکثر مرده ها از سر سن بسیاز زیاد و یا سن بسیار کمه که میمیرن. بهترین چیز برای پیشگیری ماسک ان 95 هست که خیلی گرونه قبلا هر یه دونه 110 تومن بود الان نمیدونم.
حدود ساعت ده ارشد مارو فرستاد اسپیرومتری، اتاق جالبی بود با توضیحات پزشک خوش اخلاقش جالب تر هم شد توضیح بیشتر نمیدم چون تخصصیه و حوصله آدم سر میره.یه بابایی اومد اونجا تا میتونست تو دستگاه فوت کرد اون آخراش دیگه داشت خفه میشد.
همراه یکی از مریضا سی پاپ بزرگ خریده بود. گفت از تهران براش فرستادن اینجا که در نوع خودش جالب بود اما وصل نکردیم. فرق سی پاپ و ای پاپ اینه که سی پاپ متناوب هوا مویده مثل کپسول اکسیژن و ای پاپ با وقفه البته هر دوتا فشار طبیعی ریه رو شبیه سازی میکنن.
کنفرانسم نیم ساعت استراحت خوندم و تقریبا عالی گفتم هر چند سهم من کم بود.
خبر بد اینه که پنجشنبه هم باید بیمارستان بریم و خبر خوب اینه که فردا امتحان نداریم.
کمی یوتیوب گردی کردم که فایده ای تو یادگیریم نداشت و وقتم هدر رفت فقط یه ویدیویی خوب دیدم تحت این عنوان "چطور در 7 روز زبان ایتالیایی یادگرفتم".
فیلم مارجین افتضاح بود نه سینما داشت نه لذت.
فیلم لیبرتی والانس رو شروع کردم باورتون میشه یادم نیست قبلا دیدمش یانه. حدس میزنم اکثر معروفای جان فورد رو دیدم و این یکی از اوناست که سر سری زدمش جلو.
امان از بارون های رشت هوش آدمیزاد رو از سرش می بره.
احساس میکنم پیش فعالی دارم و آروم و قرار نمیتونم بگیرم.
امروز ده آبان جالب بود اما کند پیش رفت.
صبح بازم از شدت کم خوابی گیج بودم نمیدونم این کم خوابی هارو کی قراره جبران کنم.
چند هفته ای میشه که آبریزش بینیم زیاد شده نمیدونم به چی حساسیت پیدا کردم.
امروز فیلمبرداری هم داشتیم که بچه ها کلاسشون زود تعطیل شد رفتن.
نهار این هفته رو رزرو نداشتم و فلافل خوردم احساس میکنم از غذای فست فودی خسته شدم.
به یکی از بچه ها برای ذخیره کانتکت گوشیش کمک کردم چون میخواست ریست فکتوری کنه.
کلاس بعد ازظهر بد بود خدا رو شکر یکی از رفقا پیشم نشست و تنستم با وجود اون گذران وقت کنم اما کلاس غروب جالب بود.
بعد از تموم شدن کلاس از دانشگاه زدم بیرون و با یک صحنه فوق العاده روبرو شدم. آسمون با ابرای نازک نارنجی پر شده بود و درختای برگ زرد و نارنجی پارک با یه باد گرمی داشتن ت می خوردن واقعا انگار مال این دنیا نبودن. یه عکسم گرفتم که خوب در نیومد.
فیلم فیل ساخته گاست ونسنت رو دیدم و خوشم اومد و تو گروهمون به بچه های دیگه هم معرفی کردم.
فیلم مارجین رو شروع کردم.
الانم به قدری خسته ام حال انجام دادن هیچ کاری رو ندارم حتی فیلم دیدن. فردا هم یه کنفرانس هفده صفحه ای داریم که از الان غمم گرفته.
17 آذر هم گذشت.
صبح بازم بارون شدیدی میومد تقریبا یه هفته ای میشه هوای رشت ابری و بارونیه این مسئله باقی بچه ها رو که از استان های دیگه میان دانشگاه مدت هاست اذیت میکنه. خواب خوبی داشتم حدود 6 ساعت. دارم به کم خوابی عادت میکنم. عامل حساسیت رو پیدا کردم و کاملا مهار شده چند روزی هم میشه که آبریزش بینی دیگه ندارم. کلاس صبح یه استاد خسته داشتیم که بعد از حضور غیاب اجازه میداد بچه ها برن و باقی کلاس رو نشینن. خیلی از پسرا هم جیم میزدن می رفتن. کلاس بعدی استاد کمی سختگیر تر بود. نهار بعد مدتها از سلف دانشگاه رزرو داشتم و خوردم قرمه سبزی بود خیلیم برنجش بد بود دل درد گرفتم. کلاس بعدازظهر یه عمومی خسته کننده داشتیم بچه ها هم هی سر مسائل عقیدتی باهاش بحث میکردن که مغزم داشت سوت میکشید. از بنزین بگیرید تا این که قرار بود پول آب و برقمون مجانی بشه. کلاس بعدی هم عمومی بود ولی استادش جون تر و فهمیده تر بود خدا رو شکر انقدر خوب حرف زد که نفهمیدم چطور زمان گذشت. ساعت 5 و نیم تعطیل شدیم. ترمکا هنوز کلاس داشتن و سر این موضوع موهای تنم سیخ شد و دلم براشون کباب. اومدم خونه شام ماکارونی خوردم در سه وعده. حال فیلم دیدن که اصلا ندارم. فردا بخش جدید بیمارستان هستیم و میگن این بخش کویته پس روزای خوب من دارم میام. بعدشم روزای بد امتحانات بازم دارم میام.
شنبه شانزدهه آذر هم گذشت.
صبح شیش ساعت خوابیدم و حالم عالی بود. کلاس صبح هم با کنفرانس طوفانی گروه ما تموم شد. با توجه به این که گفته بودن امروز جشن روز دانشجو برگزار میشه نصف کلاس خونه خوابیده بودن که اگرم غیبت بخورن بگن روز دانشجو بوده ماهم رفتیم جشن. نهار غذایی که بدم میاد یعنی ماهی خوردم. یک ساعت و نیم ورزش سنگین داشتم. تکواندو رو دیدم که سجاد مردانی چطور تو فینال پر پر شد و خواب کوتاهیم داشتم. شب هم خبر اومد گروه های ترم بعدمون کامل عوض شده و من با بچه هایی افتادم که خدارو شکر بیشتر باهام همفکرن. لبتابم یکم مانیتورش مشکل نویز پیدا کرد که حل شد. فردا هم یه روز طولانی تو دانشگاه دارم که امیدوارم به خیر بگذره.
دو روز سخت گذشت 20 و 21 آذر.
دیروز به قدری سرم شلوغ بود که بعد از خونه اومدن چند ساعتی بیدار بودم یه خواب عمیق داشتم تا امروز صبح. امروز رشت آفتاب در اومد که عجیب بود. نشستم سر ساخت اسلاید و حسابی روش کار کردم تا بعد از ظهر تموم شد. صبح صبحونه یه کولوچه ی حقیرانه به سبک درویش ها خوردم. نهارم لوبیا پلو داشتیم. بجز اسلاید و ارائه امتحان میان ترم هفته دیگه 30 آذز هم داره بهم استرس وارد میکنه. پیش استاد تعمیراتم رفتم راستش واسه رفتن مدرکم رفته بودم که به استادم سر زدم یه گفتوگوی طولانیی هم باهم داشتیم سر رفتن از ایران یا موندن صحبت کردیم و. بیشتر مسیر رو پیاده رفتم و برگشتم. سه تا کتاب که از کتابخونه گرفته بودم پس دادم بچه ها تو کتاب خونه درباره آهنگ جدید هیچ کس حرف میزدن شب دان کردم و گوش دادم. یکی از کتاب هایی که تحویل دادم نقدهای رابین وود بود (عجب قافیه ای) که خیلی خوشم اومد ازش مخصوصا سر بحث سبک که یه تفاوت جدی بین حرکت دوربین، رنگ تصویر، ژانر فیلم، نگاه کارگردان، دغدقه کارگردان و این دست مسائل با سبک میذاره و معتقده سبک در هنر ورای ایناست.
اگر گذرتون به این کتاب افتاد حتما یه نگاهی به نقد فیلم پیش از طلوعش بندازین جالبه. در باره ایدئولوژی پشت فیلم هم حرف های جالبی میزنه از جمله این که بردمان رو سر قضیه نفهمیدن تفاوت بین مسائل اجتماعی یا مسئله ذات انسان زیر سوال میبره. بعد از ظهر رفیقم ایرادات اسلاید رو بهم گفت و تا آخر شب اونارو درست کردم. شام عدسی خوردم. چند وقتیه گرمی زیاد میخورم و این موضوع باعث سر حال تر شدنم شده.
بیست و شش آذر
روز یک نواخت و کسل کننده ای بود. بیمارستان چند ساعت کنگره نشستیم و بعدش هم خونه رفتیم. نهار لوبیا پلو و شام آش خوردم. تکواندوی ایرانی که شرح حال بچه های تکواندو در مسکو رو می گفت دیدم و خوشم اومد برای میرهاشم و آرمین هادی پور آرزوی موفقیت دارم تو المپیک . آبریزش بینی و سردردم برگشته. در طول روز به این فکر می کردم که چقدر دنیای ما سریع و زود رنج شده تا یه چیزی میخوایم باید همون لحظه بهش برسیم شاید اینترنت صبر مون رو کشته. تارکوفسکی کودکی ایوان رو دیدم ریاد خوب نبود ولی بین فیلماش بهترین بود. داستان ازدواج رو شروع کردم.
مرا کز عشق میسوزم ز دوزخ چند ترسانی / کسی از مرگ میترسد که در دل خوف جان دارد
دیروز رکورد بازدید در روز تمام دوران وبلاگ نویسیم زده شد و این موضوع برام خیلی عجیبه. امتحان فنی افتاد بین دو امتحان مهم ترمم. فردا هم قراره کارت ورود به جلسه بگیرم. کمی پادکست ی حساب گوش دادم و بظرم حرفای خوب و به روزی توش میزنن. باقی روز درس درس و درس بود خدا بخیر کند.
امتحان فنی را دو روز پیش دادم جوابش هم دیروز آمد. قبول شدم خدارا شکر حس بعد از شنیدن قبولی اولین شادی جدی زندگی من در سال قدیم (سالی که ده ماه گذشته دیگر قدیم است) بود آن هم درمیان این همه خبرهای ناگوار. شیرینیش طلبتان. آزمون عملی اما مانده احتمالا ماه دیگر برگزار شود استاد امتحان استاد خودمان است و بساط سور و سات براه.
در پیداکردن محل امتحان مشکل داشتیم اما پیدا کردیم. صبح نمونه سوالات را دوره کردیم و محل امتحان را دیدیم. سالن بزرگی بود پر از کامپیوترهای ویندوز 7 که به تازگی پشتیبانیش قطع شده، مانیتور های ال جی و کیس های یک دست سیاه تسکو و البته مراقبان جدی منظره عجیبی بود. به راحتی سوالات نفر جلویی را از روی مانیتورش می توانستم ببینم ولی به داشته های خودم اطمینان بیشتری داشتم و موفق هم شدم.
مردم هم این چند وقته شاکی و همه به هم می پرند. خانمی در تلویزیون اظهار کرده که هرکی با ایدئولوژی من مشکل دارد بگذارد برود و افراد زیادی هم با فحش های خود او را مورد عنایت قرار داده اند و او عذرخواهی کرده. یادم می آید سر کلاس انقلاب مفصل در این رابطه بحث کردیم و متنی هم از حذب رستاخیز شاه نگون بخت نقل قول کردیم که او هم همین نظر مسخره را داشت. هرچه جلوتر می رویم ایمانم بیشتر می شود که مشکل از مردم است نه کشورهای دیگر نه حکومت.
امروز 7 بهمن دوتا امتحان داشتم یکش یه درس فوق العاده مزخرف که البته استادش خوب بود و خودشم میدونست درسش مزخرفه و سر و ته نداره. یکیشم امتحان عمومی که 29 تا سوال داده بود حفظ کنیم و از اونا امتحان بگیره. که اگه میگفت کل کتاب رو بخونید سنگین تر بود. امتحانات به خیر گذشت و حالا 7 روز تعطیلی داریم تا بخش روان.
دو فیلم دیدم و میخوام از این فرصت طلایی 7 روزه نهایت استفاده رو ببرم. یکیش از اری استر بود به اسم میدسامر که من خوشم اومد ولی فکر نمیکنم فیلمی باشه هر کس خوشش بیاد. مخصوصا این که اسم ژانر ترسناک رو یدک میکشه ولی بیشتر فلسفه داره و چیزهای منزجر کننده مثل پاشیدن مغز تا ترس.
اری استر رو بعد لایت هوس شناختم راستش دو کارگردان دو اثر به هم ربطی ندارن ولی خوب هر دو در عالم سینمای فرمیک پدیده محصوب میشن و تو نقدها تعریف ازشون زیاد بوده.
امتحان اول امروز یکی از بچه ها دیر کرد، هفتاد نفر بعد دادن برگه ها بخاطر اون یه نفر که شهرش دور بود منتظر موندیم تو کلاس تا نیوفته. به نظرم حرکت جالی بود یکی برای همه همه برای یکی معنا گرفت. خودشم خیلی بچه ماهیه.
فردا داریم میریم تهران و من غمم گرفته. این ویروس جدیده هم داره هی خودشو نزدیک میکنه.
کوچه ما و کوچه های اطراف اون از دیرباز به جای شباهت زیادش به ایران شباهت زیادی به کوچه های ایالات متحده داشت. بسکتبال به جای گل کوچیک مهم ترین شاخصه اون بود البته که دلیل نمیشد داخل کوچه ورزش ملیمونم انجام ندیم ولی خوب. دیروز زمانی که داشتم از وسط محله مون رد می شدم حلقه بسکتبال قدیمی مال 10 سال پیشو دیدیم که حالا به یک تیر برق جدید وصل شده بود. شایدم مدت زیادی اونجا بود و من ندیده بودمش به هر حال چیزی که مهمه اینه که خود خودش بود. پوسیده شده بود اما رنگ زنگ خورده قرمز دور حلقه داد میزد همونم شناختمش از حدود هشتاد متری. روزی چهار بار از این مسیر رد میشدم ولی تازه از دور دیدیمش یاد خاطراتم باهاش افتادم یاد بچگیامون یاد کوچه های دیگه. یاد نفس نفس زدنامون. یاد زندگی هایی که داخل کوچه های خیس بعد از بارون جریان داشت. یاد بازی هایی که بردیم یاد بازی هایی که باختیم. یاد بزرگترا یاد همسایه ها. برای لحظاتی یاد خودم افتادم.
در این چند روزی که رشت برف، قطع برق ، قطع آب و گاز رو شاهد بود و زله نسبتا شدیدی هم در اطرافش اومد. بیشتری چیزی که ناراحت کننده بود مریضی پدرم بود. با سختی بسیار در این برف دکتر بردیمش و برگردوندیم خونه. ویروس فصلیه و بعد از چهار روز هنوز حالش خوب نیست.لطفا براش دعا کنید.
پدرم میگفت دوران جنگ کنار کسی از همرزماش که شرایط مشابه با اون داشت بستری شد که مرد. میگفت اون روز مرگ رو دیده و حدس میزده کار اونم تمومه. اما تموم نشد. خواست خدا بود. خدا این بازی رو دوست داره تا نشون بده ارزش زندگی چقدره.
دوباره این اتفاق افتاد سال ها بعد با کلی تغییر چند نفر تو ای سی یو ب.ق کنار دستش با چند متری فاصله پنج نفر مردن با شرایط مشابه و اون که بیشترین زمینه ریه ای رو داشت زنده موند. قطعا این بازی خداهم بی دلیل نیست و عاشق این جملشم که میگه قطعا پس از هر سختی آسانی است.
چند روزیه این آهنگ رو گوش میدم و به معجزه های افتاده فکر میکنم.
درباره این سایت